زندگينامه یک سالمند مقیم در مرکز ( فصل4)

نام من ؛ هيچ كس …!My name is no body….                                                

فصل چهارم : هدف وسيله راتوجيه ميكند!!!؟؟؟

خدا حافظ اي آغوش گرم مادر.. خداحافظ اي گذشته كوتاه و مشترك 3 نفره…

دوشنبه شب است و برف همچنان ميبارد ببار اي برف…  بباراي برف سنگين برمزارم … سفره رنگين وپارچه اي را در مهمون خونه بزرگ يا همان” قوناق اطاقي ” دراز به دراز پهن ميكنند و پدرو مادرم وبقيه بعداز پوشيدن لباس راحتي ولو ميشوند در كنار سفره و من آغوش به آغوش ميچرخم در كنار دست سارا بانو آرام ميگيرم و انگشت شستم را ميمكم تا نوبت شير شبانه ام برسد فرانك در گوش فردوس پچ پچ ميكند.. دوشنبه روز عبادت و راز و نياز و نماز زرتشتيهاست و آنها براي اولين بار از اين مراسم با شكوه جا مانده اند… فردوس سري به علامت تاييد تكون ميده و آروم ميگه باشه بعد شام و وقتي همه خوابيدن .. حالا يه امروز نماز نخونيم اوستا و چهار بخشش غلط ميشه؟ ” نماز” تنها وا‍‍ژه اي هست كه عربها پس از فتح ايران نتوانسته اند جايگزيني برايش بيابند و اين ثابت ميكند كه ايرانيان باستان و زرتشتيان قبل از موسي و عيسي و اسلام خداوند را عبادت ميكردند ونماز ميخواندند… بعد از بلعيده شدن بوقلمون و كوفته تبريزي و بقيه مخلفات وجمع شدن سفره توسط فرانك و خاتون وزهرا نوبت چاي خوردن شد كه زهرا و خاتون بعهده گرفتند .. فرانك ميلي به نوشيدن چاي نداشت … با اشاره فردوس ؛ حسين متوجه شد كه منظورشون چيه.. با باز و بسته كردن چشمانش قبول كرد… بازهم طبق معمول بحث داغ سياسي شروع شد… اول از همه فرانك كه يواشكي دمي به خمره زده بود شروع كرد… واقعا” من نميدونم ما چه مرگمونه ؟ كباب برگ 5 تومن.. كوبيده 3 تومن… نوشابه 5 زار.. ساندويچ 2 تومن. و …و.. و.. مگه ما براي اين مردمي كه بيخيالند و شاد و سرحال جون نميكنيم و مبارزه نميكنيم ؟ اينا كه مشكلي ندارند؟ فردوس سري تكان داد و گفت از توبعيده اين حرفاي بچه گانه .. توخيلي زود تغيير كردي وزود تحت تاثير ظاهر خوشحال مردم قرار گرفتي .. تازه داشت بحث گرم تر ميشد كه خاتون با خنده و با فارسي دست و پا شكسته گفت خواهش ميكنم  يه امشب رو بيخيال اين بحثاي بي فايده و بي نتيجه بشين… خسته شديم والله..از خودتون بگين تعريف كنين كرمان چه خبرتو راه چه اتفاقايي افتاده؟  گل بگين گل بشنوين  چيكار دارين به سياست  بي پدرو مادر؟ انگار همه منتظر اين حرف خاتون بودند..يه لحظه سكوت شد و بعدش كركر خنده  بود كه تا نصف شب ادامه داشت .. زهرا خانوم اومد تو اطاق وگفت فرانك خانم اطاقتون گرم ونرم حاضره اگه خوابتون مياد بفرمايين… و همه از خدا خواسته رفتند كه بخوابند و منتظر صبح و روز بعد باشند… نكن اي صبح طلوع …!ولي زندگي و زمان برله يا عليه ما و در بود ونبود ما همچنان ميتازد و عمراست كه ميگذرد با هر طلوع و غروب خورشيد .. وچه احمقانه است به تماشاي غروبي نشستن كه ازآغاز روز حركت مفيد و موثري نكرده باشي..! فرانك وفردوس به اطاق مخصوصي كه برايشان آماده كرده بودند رفتند و چپيدند توي رختخوابي كه بوي تازگي ميدادومن همپس از سيراب شدن از شيرپلكهاي خسته ام  ناخواسته روي هم افتاد! تازه حرفهاي پدرو مادرم گل كرده بود.. فردوس گفت ما دقيقا الان مثل فواره هاي چرخاني هستيم كه بي هدف دور خودمان ميگرديم و گلهاو چمنهارا آبياري ميكنيم بدون آنكه اختياري از خودمان داشته باشيم و نه آن گلها و سبزيها ميدانند چطور و از كجا آبياري ميشوند.. رشد ميكنند.. جوانه ميزنند.. سبز ميشوند و بعد يا زير پاهايي بي هدف يا با هدف له ميشوند و با دستهايي آگاهانه چيده ميشوند..عين مردم ايران خودمان…! از ترس مرگ داريم خودشي ميكنيم… فقط كافيست يك نفر بدون ترس از نگهبان فضاي سبز فلكه آب را ببندد.. هم آب قطع ميشودو هم سبزيها و گلهاخشك ميشوند و خلاص..فرانك گفت خسته تر ازآنم كه حتي بخواهم نه به گذشته و نه به حال و نه آينده اي فكر كنم كه خودم در آن هيچ نقشي نداشته و ندارم…! نگاهي بمن انداخت و دستهاي مهربانش را بر سرو صورتم كشيد و ادامه داد بايد قبل از ازدواج با من و قبل از بدنيا آمدن اين طفل بيگناه اين فكرها را ميكردي جناب سروان متواري ارتش شاهنشاهي! و اشكهايش جاري شد.. فردوس حرفي براي گفتن نداشت …سپيده دم  تبريز انگار زودتر از هميشه خورشيد را به تابيدن برروي زمين دعوت كرده بود..! صبح طلوع كرده بود و آفتاب زوركي و نور كم رنگ خود را به زمين سرد و يخ زده هديه ميداد.. حوض بزرگ وسط حياط يخ زده بود .. و تلمبه آبي كه بايد با آب آن همه بنوبت دست و صورتشان را ميشستند بدليل پيشبيني صاحب خانه كه پتوي كهنه اي را دور آن طناب پيچ كرده بود وظيفه اش را بخوبي انجام ميداد… فرانك گفت انگار روي حوض شيشه گذاشته اند و خاتون خنديد .. بعد از خوردن صبحانه مفصل دو همكار براي رتق و فتق امور وتدارك ديدن سفري نامعلوم روانه شدند و بيوك آقا به حجره فرش فروشيش رفت و زنها ماندند وحرفاهاي ناگفته اي كه داشتند…محور اصلي گفتگوهاي توام با اشك و آهشان من بودم كه گاهي نگاهي مي انداختند به من بي خبر از همه جريانات و آهي ميكشيدن و بعضا شكلكي در مي آوردند براي رفع تكليف…خاتون گفت : فرانك جان از بابت آرشام خيالت راحت راحت .. عين تخم چشمام ازش مراقبت ميكنم تا وقتي كه به اميد خدا مشكلاتتان حل بشه و دوباره به هم برسيد… فرانك گفت : ممنونم خاتون ولي نميدانم اين راهي كه داريم ميرويم برگشتي هم داره يا بن بسته .. بازهم بغضش تركيد و به همراه او بقيه هم گريستند حتي سارابانو كه سعي ميكرد غئرش را حداقل پيش عروسش زهرا خانم حفظ كند..انگار ميدانستند ما هرگز هم نخواهيم رسيد…نزديكهاي ظهر حسين و فردوس برگشتند ..خبر بظاهر خوشي داشتند كه باطنش تلخي گزنده اي داشت.. همه با دهان باز و چشمهايي از حدقه درآمده به اين دونفر خيره شده بودند مخصوصا” به حسين  كه هنوز رخت سياه عزاي مليحه اش را برتن داشت ..سارا بانو بيشتر از همه عجله داشت : هان ! حسين اقا چي شد؟ وجواب شنيد ننه سارا! جمعه صبح بايد بيله سوار باشيم ميريم خونه سهراب بيگ و شبانه بايد از ارس عبوركنند.. سهراب منتظر مان هست و همه چيز هماهنگ شده..و امروز سه شنبه بود…و ما فقط دوروز ديگر مهمان سارا بانو بوديم .. من كه نه ! تصميم از قبل گرفته شده بود بدون آنكه خودم بخواهم ماندگار شوم ..فرانك مرا محكم تر از هميشه به آغوش گرمش فشرد..آغوشي كه بايد گرمايش را دوروز ديگر براي هميشه از دست ميدادم…روزهاي باقيمانده هم به سرعت برق و باد گذشتند و پنجشنه فرارسيد و روز وداع …!غوغايي بپاكرده بود فرانك.. دلش نميخواست مرا جاي بگذارد.. حتي حاضر بود از فردوسش هم بگذرد.. اما يادآوري خطرات ماندنش اورا به رفتن ترغيب ميكرد.. ياد آنروز به خير آخرين روز كه با هم بوديم…خاتون به زور مرا از بغل گرم فرانك بيرون كشيد و فرانك و فردوس و حسين آقا راهي گاراژ اتوبوسهاي مشكين شهر شدند كه برادر ناتني خاتون در آنجا منتظرشان بود و از آنجا هم بروند به پارس آباد مغان و بيله سوار و جمعه شبانه از ارس عبور كنندو حسين برگرددفرانك براي آخرين بار برگشت و نگاهي به من و بدرقه كننده ي مضطرب و گريان و نگران انداخت و در خم كوچه بن بست به تاريخ پيوست و حتي نديد كاسه سفالي  آبي كه قرار بود پشت سر او وبقيه مسافرها بپاشند از دست خديجه فرزند اول و دختر بيوك آقا و زهرا افتاد و شكست ….!!!من در تولد خودم نقشي نداشتم .. و از اين به بعد بايد نقش خود را در صحنه زندگي بازي ميكردم .. نمايشنامه اي كه نويسنده اش من نبودم و آغاز و پايانش با  من نبود..!همه برگشتند به داخل خانه اي كه حالا بدون فرانك و فردوس به سردي ميزد .. خاتون هنوز آماده شيردادن بود شيري كه سهم مليحه بود و نصيب من شده بود .. پسرهاي خاتون با تعجب نزديك شدند .. تا آنروز فقط به چشم يك مهمان  به من نگاه ميكردند ولي بانگاه كنجكاوشان دنبال جواب قانع كننده اي ميگشتند .. خاتون همچنان كه مرا سيراب ميكرد روبه پسر بزرگش كه ده سال از من بزرگتر بود كردو گفت بيا جلوهاشم بيا.. اينم داداش كوچيكته دوست داري چي صداش كني؟ هاشم كه حس حسادتش گل كرده بود و هنوز خستگي ناشي از نگهداري و مواظبت كردن ازبرادر كوچكترش عليرضا بردوشهايش سنگيني ميكرد با بي تفاوتي گفت مگه اسمش آرشام نيس ؟ خاتون گفت : نه از امروز ديگه آرشام نيست … سارا گفت و بهتر است بگويم دستور داد :” رضــــــــــــــا”و همه تاييد كردند و زير لب گفتند : ” ” رضا” ؟؟ زهراگفت اسم قشنگيه .. و منتظر مراسم نامگذاري  رسمي من بعد از بازگشت حسين ماندند..اما كار از كار گذشته بود …” آرشــــــــــــام ” شد ” رضــــــــــا ” و هنوز هم هست ..!

پايان فصل چهارم

admin

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

زندگينامه یک سالمند مقیم در مرکز (فصل5)

د ژوئن 14 , 2021
نام من ؛ هيچ كس …!My name is no body….                                                 فصل پنجم آدمهاي ساده را دوست دارم …  همانهايي كه بدي هيچكس را باور ندارند…  همانهايي كه به روي همه لبخند ميزنند ..  همانهايي كه بوي ناب ” آدم ” ميدهند .. مثل تو.. مثل خاتون .. مثل حسين..مثل..؟؟؟ حسين […]