زندگينامه یک سالمند مقیم در مرکز (فصل5)

نام من ؛ هيچ كس …!My name is no body….                                                

فصل پنجم

آدمهاي ساده را دوست دارم …

 همانهايي كه بدي هيچكس را باور ندارند…

 همانهايي كه به روي همه لبخند ميزنند ..  همانهايي كه بوي ناب ” آدم ” ميدهند .. مثل تو.. مثل خاتون .. مثل حسين..مثل..؟؟؟

حسين آقا نزديكهاي ظهر روز يكشنبه برگشت .. دمغ و پكر بود ولي سعي ميكرد با لبخندي مصنوعي حالش رو خوب جلوه بده.. تا لنگ ظهر بدون اينكه با كسي غير از سلام و احوالپرسي حرفي بزنه خوابيد.. وقتي خسته ميشد خروپف مخصوصي داشت بدون صدا .. فقط لبهاش تكون ميخوردن .. هيچكس حوصله غذا خوردن و ناهار نداشت.. سكوت بود و سكوت .. فقط 3 تا بچه هاي بيوك آقا با 2 پسر حسين بودن كه با من بازي ميكردن و سرو صدا براه انداخته بودن .. انگار ميخواستن منو از فكر فرانك و فردوس بيرون بيارن.. تا اينكه حسين آقا از خواب بيدار شد و دست و صورتش را با آب سرد حوض كه يخش وارفته بود شست و برگشت و گفت : نميخواين ناهار بدين به اين مسافر خسته؟ خاوتون زودتر از بقيه گل از گلش شكفت و با اشاره به زهرا رفتند كه بساط ناهار رو آماده كنن.. سارابانو قليونش چاق بود و فكورانه دامادش را نگاه ميكرد و هزاران سئوال از چشمهاي تيزبينش ميباريد ..خب .. حسين آقا.. چه خبرا؟ چيكار كردين؟ راهيشون كردين؟ هميشه با حسين آقا با احترام خاصي حرف ميزد.. حسين آقا جواب داد: ننه سارا.. اينهمه سئوال رو يكجا بايد جواب بدم؟ با خنده گفت اجازه بدين ناهارو بخوريم چشم ..!سفره كه جمع شد و چاي داغ راهم در استكانهاي كمر باريك نوش جان كردند و خاتون با اشاره حسين آقا پريد و پالتو و ساكش رو آورد..حسين آقا همه را به سكوت دعوت كرد حتي بچه ها را… و از جيب پالتوش يك نامه واز ساكش يك كيسه سبزرنگ مخملي كوچك را بيرون آورد و شروع كرد به خواندن نامه كه از طرف فرانك خطاب به خاتون بود… سلام خواهر عزيزم خاتون مهربون … وقتي اين نامه را حسين اقا برايت ميخواند شايد ما فرسنگها از شما و آرشام عزيزم دور شده باشيم … اينكه ما به كجا ميرويم و چه برسرمان مي آيد مهم نيست … اصلا زندگي بدون آرشام براي من يكي ارزشي ندارد.. فقط يك جمله ميگويم .. جان تو و جان آرشام.. شما ميدونيد ما مسلمون نيستيم و ماهم ميدونيم شما مسلمونيد و اعتقادات خاص خودتان را داريد..پس قسمت ميدهم به همون خدا و قرآني كه مي پرستيد و مقدسش ميداريد فقط آرشام منو نه بيشتر از بچه هاي خودت .. بلكه مانند فرزندان خودت دوست داشته باش .. ميدانم داغدار مليحه ات هستي …پس تا هستي نگذار من داغ آرشام را ببينم.. اميدوارم روزي فرابرسد كه ديدار تازه كنيم و جبران زحمات.. من سوگند خورده ام كه ديگر بعد از آرشام فرزند ديگري در بطن خودم پرورش ندهم.. اگربرگشتيم …! اگر هم نيامديم امانتيهايي كه توسط حسين اقاي عزيز برايت ميفرستم تنها ثروت ويادگاري من براي آرشامه .. بازهم قسمت ميدم به قرآن كه اين راز فقط وفقط بين خودمان باشد..جناب سروان دوست داشت دخترداشته باشه اما قسمت اين بود كه آرشام از اين به بعد پسرتون باشه و جاي دخترتون را بتونه پركنه.. به اميد ديدار.. فرانك..! ..حسين آقا بغض آلودكيسه را گشود و يك گردنبند و انگشتر طلاي نگين دار بزرگ را به خاتون داد.. خاتون قبل از گرفتن طلاها به زهرا اشاره كرد قران مجيد را كه در كنار ديوان كهنه حافظ خاك ميخورد بياورد.. مرا درآغوش گرفت و دست راستش را روي قرآن گذاشت و سوگندي ياد كرد كه تا جان داشت به آن وفادار ماند… همزمان با غرش رعد وبرق و بارش برف آسمان دل گرفته و غمگين تبريز بغض همه تركيد.. حتي 5 تا بچه از دنيا بيخبر هم ميگريستند.. حسين آقا بغضش را فروبرد و طبق معمول هميشه  سيگاري روشن كردودر حاليكه لبانش ميلرزيدن با انگشت شصتش پيشانيش را ميماليد و سعي در پنهان كردن اشكهايش داشت .. اين عادت هميشگي او بود وقتي احساساتش بروز ميكرد.. خاطره اي تعريف ميكرد و يا در خلوت صبحگاهيش قرآن را تلاوت ميكرد..ومن از آن لحظه شدم پسر سوم يك زن و شوهر مهربان و مسلمان … مانند يزدگردي كه شكست خورد و دخترش به اسيري رفت .. اما من به اسارت نرفته بودم .. شدم گل سرسبد خاتون و ساكن خانه هاي سازماني ارتش در شهرستان عجب شير كه خانه هايش يك شكل و بصورت دايره اي ساخته شده بودند.خانه دوست كجاست ؟ دايره يك … پلاك يك ..اخرين دايره چسبيده به  پادگان  ومحل اسقرار شايد چند هزار سرباز منضبط  كه از 6 صبح  با شيپور بدار باش بيدار ميشدند و با سرودشاهنشاهی در ميدان وسط پادگان رژه ميرفتند و وتيمسارعصا قورت داده اي كه سان ميديد.. گروهبان براست  راست ..طبل بزرگ زير پاي چپ .. اگر گروهباني رژه دلخواه تيمسار را ميرفت وگرد وخاك بپا ميكرد.. تشويق تيمسار و جواب سپاس تيمسار سربازان را به همراه داشت و گرنه كوله پشتيها و پوتينهاي پراز شن بر گردن سرباازن و كلاغ پرودور ميدان چرخيدن حداقل تنبيهشان بود..و ميدان كه خالي ميشد پرچم برافراشته سه رنگي مانده بود و يك شيرشمشير يدست و خورشيدي كه معلوم نبود طلوع ميكند يا غروب.. انگار شمشير يه دستان شير سنگيني ميكرد و بزور آنرا بدست گرفته بود..نميدانم چرا و ناخودآگاه از وقتي كه توانستم و صداها را تشخيص دادم از اينكه با شنيدن شيپور وسرود شاهنشاهي بيدار ميشوم از شاه بدم آمد… هرجا ميرفتيم بايد ابتدا سرود شاهنشاهي نواخته ميشد و ما بايد سر پا و خبردار مي ايستاديم.. حتي توي سينماي پاگان..بين هر دو سکانس فيلم..و اين نفرت در من ريشه ميدواند هر چه بزرگتر ميشدم و بيشتر ميفهميدم و “پاپا حسين ” خيلي سعي ميكرد مرا زود تر از سنم آگاه و باسواد كند.. برخلاف ” مامان خاتون” كه چشم قره رفتنها و غرولندهايش روي پاپا اثري نداشت.. و چقدر من پاپا و مامانم را دوست داشتم..”پ ” مثل پدر مثل پــــــــــاپـــــــــا … ” ميم” مثل مــــادر … مثل مــــــــا مــــــان.. اما نميدونم وقتي زبون باز كردم اولين بار كدامشان را صدا كردم … مهم نيست .. مهم آنست كه صدايشان كرده بودم …. پايان فصل پنجم

admin

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

زندگينامه یک سالمند مقیم در مرکز (فصل6)

د ژوئن 14 , 2021
نام من ؛ هيچ كس …!My name is no body….                                                 فصل ششم  شايد زندگي آن جشني نباشد كه ما آرزويش را داشتيم.. اما حالاكه به مهماني دعوت شده ايم بگذار.. تا ميتوانيم زيبا برقصيم… تا حدود 6 سالگي خاطرات خاصي را بياد ندارم فقط جرقه هايي از آن دوران مبهم […]