زندگينامه سالمند مقیم در مرکز (فصل 1 )

نام من ؛ هيچ كس …! …..My name is no body                                                                   

نویسنده : غلامرضا رنجبر

مقدمه:

تولستوي ميگويد: ما بايد از آن چيزهايي سخن به ميان آوريم كه همه ميدانند ولي كسي را ياراي گفتن نيست …! ولي من با اجازه اين نويسنده بزرگ روسي ميگويم ” وقتي همه از چيزهايي كه ميدانيم؛ ميگوييم و مينويسيم آگاهي دارند ولي به هر دليل قدرت و توان بيان آنها را ندارند به چه دليل بايد دوباره يا چندباره آنهارا تكرار كنيم؟ وقتي آنها با وجود اطلاع كامل از آن موضوعات تصميم به سكوت و گريز از حقايق را گرفته ودم برنمي آورندكه هيچ بلكه از خواب آگاهانه اي كه برگزيده اند لذت هم ميبرند چرا من نبايد شجاعانه و با تمام وجود فرياد بزنم و بگويم : اي مهربانان دوست داشتني و وصف ناپذير؛ اي سمبلهاي واقعي و عيني انسانيت ؛ سالهاست من با حقايق تلخ و شيريني كه شما سعي دراختفاي آنها داشتيد و داريد زندگي ميكنم؛ رنج ميكشم؛اشك ميريزم؛ ميخندم اما تلخ… مصلوب ميشوم ؛ وقتي براي من جشن تولد يا همان “دوغوم گونو” ميگيريد وشمع را فوت ميكنم و هديه هايتان را مشتاقانه لمس ميكنم و مرا صميمانه درآغوش ميفشاريد و اشكهايم سيلاب ميشوند شما مي انديشيد اشك شوق است كه جاريست از چشمهاي بيقرارو هميشه منتظرمن… ومن مي انديشم كدامين پل دركجاي جهان فروريخته كه من هرگز به مقصد نميرسم…؟ اگر قراربود خداوند پيامبرمعاصري را بر اساس دردها ؛رنجها و هجرتهايش برگزيند بي شك آن پيامبر من بودم پيامبري بنام … هيچكس…!

تقديم ميكنم اين داستان واره را به تمام كساني كه در زندگي من نقش ناجي را بازي كرده اند و حتي آنانيكه سعي كرده اند مرا غرق كنند وبه همه آناني كه درحق من بدي وستم كرده اند ؛آنان راميبخشم ولي فراموش نميكنم واز همه كساني كه من ناخواسته يا خواسته در حقشان بدي روا داشته ام ميخواهم مرا ببخشند…اگر بخواهم از همه خوبها و بدها در تخته سياه كلاس مدرسه زندگيم نام ببرم تمام تخته سياهها و گچهاي سفيد جهان نيز كفايت نميكنند البته در طول داستان مسلما” و بايد ازخوبهاي تاثيرگذار زندگيم  اسم ببرم كه همه بشناسند و از تغيير نام بدهاي داستانم مجبورم كه هيچكس آنهارا نشناسد…فقط بايد اين نكته راياد آوري كنم كه قاعداتا” دوران تولد و كودكي  خود وجريانات اتفاق افتاده را بياد ندارم و هركلمه اي كه مينويسم براساس شنيده ها و ديده هاي مستند و غيرقابل انكاري ست كه از منابع مختف انساني و مكتوب و … بدست آورده ام مثل … بيشتر از اين نميتوانم بگويم  !

اميدوارم حوصله خواندن اين سرگذشت واقعي را داشته باشيد…

غ.رنجبرتاريخ

فصل يك :  دوران معصوميت   شمال غرب

دلبسته به سكه هاي قلك بوديم…

دنبال بهانه هاي كوچك بوديم…

روياي بزرگتر شدن خوب نبود…

اي كاش تمام عمر كودك بوديم….

تاريخ مستند ميگويد و مادري مهربان و صادق و وفادار وهمسر يك سروان خشن ارتشي كه تمام غرور وافتخاراتش را در ستاره هاي بي فروغ روي سرشانه هاي قوي و ستبرش خلاصه كرده و مدام با شلاق چرمي يا همان چوب تعليم به بغل پوتين براق و سياهش ضرب خشونت مينوازد گفته هاي تاریخ را تاييد ميكنند… درشبي دلتنگ و غمزده وسرد و برفي اواخر پائيزدر شهرمراغه وآذربايجان قرار است پس از 9ماه انتظارتوام بادلهره در27/آذرماه 1338 طفلي بيگناه و معصوم نه به اختيار و انتخاب خود با دستهاي تواناي پيرزني مهربان كه همزمان نقش قابله و صاحبخانه جناب سروان را بازي ميكند بدنيا بيايد و تلپي بيفتد توي تشت پرازخاكستر و سرشار ازسلامتي ! سروتهش كنند و بزنند پشتتش كه نفسش رها شود و ونگي بزند و نافش راببرند و چالش كنند… واين اتفاق بسلامتي مي افتد و صداي گريه مهمان اجباري اطاق راپرميكند؛عمل زايمان بسلامتي تمام ميشود چون نه زائو باراول زايمانش هست و نه قابله پير ومهربان ساكن محله قديمي “صوفي چاي” مراغه تجربه اول بدنيا آوردن كودكان مردم محله و شهر حتي  …كه تا آن موقع چندين زوج را از سالم بودن نوزادشان آگاه كرده و قنداق پيچشان كرده و مشتلق گرفته بود..فقط برايش تعجب آوربود كه چرا تمامي نوزادان وقتي پابدنيا ميگذارند يكجور ونگ ميزنند… قابله مهربان فاتحانه و با ته مانده ظرف آبجوش و تشت و ساير وسايل عمليات خود از اطاق عمل بيرون مي آيد و نگاهي به آسمان برفي و سرخ مراغه مي اندازد و دعايي زير لب ميخواند و وسايل را ميگذارد توي حياط خانه و برميگردد پيش مادرو نوزاد… مادري كه بتدريج از دلهره و اضطراب و نگراني رها ميشود و آرام ميشود و اشكش جاري ميشود.. دختر عزيز دردانه يك خان قلدر تبريزي حاكم بر بستان آباد وروستاهاي اطراف ؛ چنين غريبانه و مظلوم و تنها در گوشه اي از دواطاق استيجاري و دور از پدرومادر و برادرها و خواهران متعددي كه براي نيامدن به مراغه وماندن در تبريزبهانه هاي موجهي داشتند… دوري راه،جاده هاي ناهموارو برفي و ازهمه مهمتر عدم توانايي تحمل نگاههاي سنگين و ملامت بار جناب سروان  اين سومين زايمان مادر جوان غير از آنهايي است كه ميگويند سهم كلاغهاست … دوتاي اول پسر بودند با فاصله 4ساله بزرگه 10 ساله ودومي 6 ساله هست و حالا سومي كه زمان بدنيا آمدنش به يك ساعت هم نرسيده ؛ مادر ناگهان انگار كه مار افعي اورا گزيده با جسم و روحي خسته خودرا ميكشد به بالشها و ولحاف تشك تميزي كه پيرزن برايش آماده كرده بود و مي افتد… بازهم اضطراب و دلهره در قلب و روح اوچنگ ميزند هنوز زخم زبانها و تهديدهاي بدتر از زخم شمشير شوهرش درسرش ميپيچد تازه يادش مي افتد كه هنوزنميداند فرزندش دختر هست يا پسر؟ قابله مهربان با آه وناله ناشي از خستگي و سردرد و كمردرد و بيخوابي در را بازمي كند و همراه خودش هواي سردبيرون را به درون اطاق ميكشاند ومچاله ميشود زير لحاف زائو و ناخودآگاه اورا دررآغوش گرم خود ميگيرد بدنبال او بچه را هم درآغوش ميگيرد كه مثل فرشته ها و شير نخورده چشمهايش را بسته انگار فرسنگها راه پرپيچ وخم را طي كرده و خسته شده از اين مسير 9ماهه وطولاني …دستهاي پيرزن به گرمي دستهاي نرم و چروكيده و كوچك نوزاد را بوسه باران ميكند… مادر با ترس و لرز ميپرسد خاله زرين تاج … ! دختره يا پسره طفلكم؟ وميشنود: دختره اين يكي خاتون! وخاتون قند تودلش آب ميشود انگار ؛ خسته از 9 ماه تحمل رنج و عذاب و سرزنش و تهديد جناب سروان خشن با عقده هاي سركوب شده اش در ارتش شاهنشاهي كه علنا” و بارها گفته بود ” اگر سومي را هم پسرزاييدي منتظر من نباش هم خودت  هم بچه هارو به هرشكلي كه شده بايد ازبين ببري…حرف سروان ارتش شاهنشاهي هم يك كلام بود و بس…و تاكيدكرده بود همانطوركه ما سروجان ومالمان را فداي بزرگ ارتشداران ميكنيم تو هم بايد هماني باشي كه من ميخواهم … انگار ظل بس چرا از مافوق خودت فرمان ميبري و از دستورات يك انسان اطاعت محض ميكني مگر ميتواني در مورد جنسيت يك طفل بيگناه ومعصوم كه از خون و ‍‍ژن خودت هست دستور بدي و حكم خداروقبول نكني ؟هرچي خدابخواد همون ميشه… لعنتي…!خودش هم بارها در غياب شوهرش سرنماز سربرسجاده نهاده بود و از خدا ملتمسانه خواسته بود اين آخري دختر باشه… ! ديگه طاقت شنيدن فحشهاي ركيكي را كه در حال مستي نثار او و پدرو مادر وحتي بچه هاش ميكرد نداشت…با خودش فكر ميكرد اين مرد جذاب و با ابهت كه روزگاري مبارز وعضو فعال حزب دموكرات آذربايجان بود و نقش بسزايي درتقسيم اراضي و بيرون كردن اربابها و خانها از آباديها داشت و همين شجاعتش خاتون را شيفته و گرفتارو عاشق اويعني حسين كرده بود چرا اينقدر تغيير كرده بود و داشت خون مردم را درشيشه ميكرد و حتي به فاميل و خانواده خودش هم رحم نميكرد؟ اواز ته دل حسين خبرنداشت كه چه طوفاني در آن برپاست… به تنها جوابي كه ميرسيد اين بود كه ” قدرت فساد مي آورد و قدرت مطلق فساد مطلق..” خاطرات خوبي از پدرش دراوج قدرت نداشت كه به هرماموريتي ميرفت زني اختيار ميكرد و بعد اتمام ماموريتش بيخيال زن و بچه بيگناهش ميشد و روز از نو روزي از نو  برميگشت پيش سارا همسر برگزيده اش در تبريز.. وقتي شخصا” بچه را زيرورو كرد ومطمئن شدمسافر كوچولو و ضامن خوشبختي موقتش دختره نفسي به راحتي و از ته دل كشيد و چشمهايش را بست و آماده شير دادن او شد و گفت خاله زرين تاج دستت درد نكنه … انگار خاله زري معجزه كرده بود…! ؟ صداي بازو بسته شدن درب چوبي خانه قديمي بصدا درآمد و صداي پوتينهايي كه درآن نيمه شب برفي نه چندان مقتدرانه و با مكث از پله ها بالا مي آمدند… انگار داشت از سربازهاي كله تراشيده سان ميديد… در اطاق با خشونت تمام و بالگد باز شد و حسين افسارگسيخته و وحشيانه بدون سلام و احوالپرسي آمد داخل اطاق و درحاليكه دوپسرش در انتظار نوازش پدر از دو طرف پالتوي قهوه اي سير نظامي او آويزان شده بودند را باتوپ و تشر به سمت كرسي پرت ميكرد نعره كشيد دختر من كو؟ خاتون كه طبق معمول و از ترس زبانش بند آمده بود نگاه مضطربش را به سمت پيرزن چرخاند و با ديدن قندشكن در دست او كمي آرام گرفت. هر چند ته دلش حتي راضي نبود خراش كوچكي به شوهرش وارد شود فرياد زد اينهاش … دختر خوشگلت شيرشو خورده وكنار من خوابيده… چرا داد وبيداد راه انداختي مرد؟ بيا ببين! بيا بغلش كن! اما اول اون پوتينهاي كثيفتو دربيار بعد دست و رويت را بشور لااقل يه امشب رو زهرماري كوفت نميكردي … خوشگذروني و شب نشيني د ركافه افسران رو تعطيل ميكردي …خاتون شير شده بود انگار … جناب سروان براي لحظاتي خشكش زد .. باورش نميشد اين فريادهاي شجاعانه از دهان خاتون مظلوم و توسري خور درآمده… برگشت پوتيناشو درآورد و لباسهاي نظاميش را هم همينطور…سروصورتش را با آب سرد شست .. صداي غق زدن و بالا آوردنش در آن نيمه شب براي خاتون و پسرهاش تازگي نداشت… اما امشب صداي خنده هاي مستانه و ترنم آواز هاي نامفهوم تازگي داشت… خاتون باز رفت تو فكر چرا حسين او به اين روز افتاده؟ از وقتي وارد ارتش و ‍ژاندارمري شده كاملا رفتارش عوض شده .. كاش همان موقع كه فقط يك پسر داشتند همراه بقيه به شوروي مهاجرت ميكردند..اما محمد خان يعني پدرش و سارا بانو مخالفت كرده بودند..آیا.. مادر با جذبه حسين هم شديدا” مخالف مهاجرت آنها بود…نرفته بودنداما اينكه حالا چرا حسين آقا اينكارها را ميكرد دليلش را نميدانست … ديگه از اون محفلهاي روشنفكري و دوستانه و بحثهاي شيرين شبانه خبري نبود…انگار عشق و دوست داشتن و زندگي حسين هم مثل يقيه دوستانش يا كشته شده بودن و يا به يه نقاط مختلف كشورشوروي مهجرت كرده بودند ..آنهايي هم كه مانده بودن توبه كرده و جذب دستگاههاي مختلف دولتي و نظامي مانند ارتش ؛ ساواك ؛ شهرباني ؛ ژاندارمري و… شده بودند و حداقل راننده يك مقام كشوري يا لشكري بودند… اينها همه به درك ! فلسفه حسين كه بدليل مبارزه با نظام حتي مخالف ازدواج و تشكيل زندگي بود و درصورت ازدواج هم مخالف داشتن دختر بود چرا دستخوش تغيير شده بود ؟ نمي دانست و هيچگاه هم سعي نكرد بداند.. خاتون هنوز غرق افكار دور و درازش بود كه شوهرش برگشت و بلافاصله سيگاري روشن كرد… پيرزن با قند شكن روي دست چپش ريتم گرفته بود… سروان پرسيد دختركم كو؟ ايندفعه صداش گرمتر و مهربانتر بود… پيرزن گفت : حسين آقا بشين يه چاي داغ برات بريزم ؛ صداتم بيار پايين اينجا پادگان نيست و ماهم سربازا و زيردستاي جنابعالي نيستيم! اگه تو به سروان بودنت مينازي لابد ميدوني تنها پسرمن سرگرد و فرمانده د‍ژباني همون پادگان “رضا د‍ژ” گروه 11 توپخانه مراغه هست كافيه بهش بگم يا خودش بفهمه تا اين وقت شب با لباس و ماشين نظامي كجا تشريف داشتي ..! حسين انگار كه از خواب و كابوس شبانه بيدارشده باشه خيلي آرام و شمرده و با لبخندي كمرنگ به طرف خاتون رفت هرچه نزديك تر ميشد خاتون ناخودآگاه دستهايش را سپر سروصورتش ميكرد و درخود جمع ميشد… اما يادش افتاد كه از بدو ازدواجش كمتر چنين حالتي را از شوهرش ديده بود… يا اصلا نديده بود… زرين تاج هم ناباورانه ناظر اين صحنه ها بود و بغض كرده بود ولي جانب احتياط را رها نميكرد و همچنان قند شكن در دستش بود … حسين اين حركت را با شم قوي نظاميش سريعا” احساس كرد و بايك حركت سريع برگشت و قندشكن را از دست ناتوان پيرزن فرتوت بيرون كشيد وخم شد ودستهاي زرين تاج را غرق بوسه كردو و ازاو تشكر و عذرخواهي كرد و رفت سراغ پسرهاش كه هنوز مثل بيد ميليرزيدند و شلوارشان را از ترس خيس كرده بودند دربغل گرفت و محكم فشارشان داد.. و برگشت سراغ خاتون مهربونش كه حالا لبخندي برلب داشت و پيشانيش را بوسيد و موهاي بافته اش را نوازش كرد و رفت سراغ شاهزاده كوچولويي كه 4 سال انتظارش را ميكشيد… پرنسس “پاپا” غرق خواب بود… حسين زانو زد و و پشت گوشهاي پرنسس را هم بو ميكرد هنوز بوي سالن انتظار نه ماه را ميداد انگار .. بوي تازگي … بوي عرق همراه با شيري كه اولين بار خورده بود از سينه هاي متورم خاتون… اشك و لبخند خاتون درهم آميخته بود باور نميكرد خوشبختي ميتواند با تولد يك فرشته و به همين آساني دوباره وارد خانه آنها شده و در طاقچه اطاقشان آشيانه اي تازه بسازد… حسين كه از بوي خوش زندگي واقعا مست شده بودهمانجا قسم خورد كه ديگر لب به مشروب نزند … زرين تاج احساس كرد ديگر نيازي بوجود او درآن اطاق صميمي نيست با خنده بلند شد كمرش را صاف كرد و گفت جناب سروان امشب كه گذشت فردا شيريني و مشتلق من يادت نره پسرم خداروشكر كه به آرزويت رسيدي …دوباره خاتون و پسرها را بغل كرد و چشمكي به حسين زد و حتي نخواست از چايي كه خودش دم كرده بود و روي علاالدين بخار ميكرد يك فنجان كمرباريك نوش جان كند… پدرمثل تازه دامادها نگاه عاشقانه اي به خاتون انداخت ساعت حدود 2 بعد از نصف شب بود.. اما اشاره خاتون بانو به دختركي كه هنوز اسمي نداشت كافي بود تا سروان خوشحال به نشستن روي لبه كرسي و خيره شدن به همسر مهربانش و فرزندانش اكتفا كند خاتون تا زير چانه درلحاف كرسي  فرورفته و به خواب رفته بود از خستگي چنين ساله انگار..جناب سروان تصميم نهايي را گرفته بود ديگر نه حزبي نه گروهي و نه هيچكس ديگري نميتوانست او وخوشبختي خانواده اش را از او گيرد ؛ نيازي به ترس از تعقيب و گريز و حبس و زندان  نداشت … رفت سراغ قرآني كه سالها بود از روي طاقچه و ديوان حافظ تكان نخورده بود … خاكهايش را زدود هر چند هرروز خاتون با دستمالي تميز خاك آنهار ميگرفت و ميبوسيد و روي چشماهيش ميگذاشت … خودنويسش را درآورد و اسمي را كه انتخاب كرده بود براي دختركش در پشت جلد قرآن نوشت” مليحه … متولد 27 آذرماه 1338 و قسم دوباره ياد كرد  به هر چيز و هركسي كه اورا حتي براي لحظاتي  از خانواده اش جدا كند با صداي بلند فرياد بزند” نـــــــــــــــــــــــــــه”!

پايان فصل اول

admin

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

و این هم (خاطراتی اززندگینامه مددجوعادل )

ش سپتامبر 26 , 2020
مرکزسردها محل امیدی ست دراوج نا امیدی ها…. درشهریورماه سال 1357 دریک خانواده 5نفره ، دریک محله قدیمی تبریزقدم به دنیای خاکی گذاشتم و شدم ششمین و آخرین عضوخانواده ! مادرم خانه دار و شغل پدرم آزاد بود. طبق گفته های مادرم ؛ پدرم فردی بسیار باهوش بوده که با […]