زندگينامه یک سالمند مقیم در مرکز(فصل7)

نام من ؛ هيچ كس …!My name is no body….                                                

فصل هفتم

سلام تبريــــــــــز

نوشته هاي روي شن مهمان اولين موج دريا هستند…. اما حكايتهاي نقش بر سنگ حك شده مهمان هميشگي تاريخ…!

اواخر تابستان 1349 به خنكي  روبه سردي تبريز رسيديم .. يكماه گذشته را پدرم بين تبريز و عجبشیر در رفت و آمد بود واز قبل خانه اي را در خيابان صائب تبريزي و نزديك منزل  سارا بانو و عمه ام موقتا اجاره كرده و ترتيب ثبت نام مرا در دبستان عليزاده كه هنوز هم درخيابان پاستوراست داده بود. علي خيلي زود عدم علاقه وكشش خودرا به ادامه تحصيل نشان داده وترك تحصيل كرده بود پدرو مادرم هم مخالفتي نكرده بودند همان بظاهر مظلوميت وسادگي كه باعث ميشد از قبول هر گونه مسئوليتي شانه خالي كند و هنوز هم ادامه دارد…قبل از رسيدن ما كاميون حمل اثاث رسيده بود و با كمك راننده و خانداداش و دوستانش كه به تدريج مردانگي  و ابهت و قدرتش را به رخ ميكشيد وسايل را خالي و در يكي از اطاقها بطور نامنظم  وپراكنده  ولو كرده ومنتظرما بودند… پدرم با راننده تسويه حساب كرد و روبه مامانم گفت : خاتون .. الان كه خسته ايم و نزديك شب .. فعلا ميرويم خانه  مادرت كه منتظرمان هستند فردابا خواهرات و بقيه مياين و زحمت چيدن و مرتب كردن  خونه را ميكشيد.. عادت كرده بود هميشه دستور بدهد اين پدرمهربان و بظاهر خشن و نظامي من و اين خصلت او داشت در برادر بزرگم هم ريشه ميدواند… تاييد هميشگي و بدون چون چراي دستورات پاپا  توسط مامانم حرص منو درمي آورد..!اما كاري از دستم براي دفاع از مادرم برنمي آمد جز اينكه در تمام كارهاي خانه كمكش كنم  انگار روح مليحه در كالبد من دميده شده بود و روح فرانك در كالبد خاتون..آنشب را بخوبي و خوشي گذرانديم و با مرتب شدن خانه خودمان به آنجا كوچ كرديم ..خيابانها و محله هاي تبريز برايم تازگي داشت .. خيلي كنجكاو بودم و سعي ميكردم از همه چيز سردربياورم و اين را مديون پدرم هستم كه از زمان اول دبستان وقتي كنجكاوي مرا درمورد مجله ها وروزنامه هايي كه به خانه مي آورد دريافت با متانت و مهرباني سرم را اززير بغلش عبور ميداد تاخيره بشوم به جدولهايي كه بعد از خواندن روزنامه و مجلات بسرعت حل ميكرد و من در هر مربعي كه پر ميشد معنيش را ميپر سيدم و او ارام جوابم را ميداد.. ” ين ” چيه پاپا ؟ واو ميگفت واحد پول ژاپن .. و.. تا جائيكه در كلاس پنجم براحتي و البته با كمك پاپا و كتاب جیبي  بنام ” اطلاعت عمومي ” كه برايم خريده بود.. يادم نيست دقيقا كلاس سوم يا چهارم دبستان وقتي كه در عجبشير بوديم بعد از ظهر كه همه درتخت چوبي داخل باغچه در حال استراحت بودند و براي جلوگيري از نا آرامي و شيطنت هميشگيم مرا در داخل خانه خواب و درب را برويم قفل كرده بودند از خواب كه پريدم و ديدم  هردو در برويم قفل شده نا خوداگاه رفتم سراغ كتابهاي پدرم كه روي تاقچه چيده بود.. و ازبين همه آنها قرآن را برداشتم وبسرعت ورق زدم .. چون عربي نميدانستم و رسيدم به آخر و پشت جلد قران و دست خط آشناي پدرم راديدم كه به ترتيب اتفاقات مهم زندگيشان را درآن با خودنويس و قلم ريز نوشته بود.. تاريخ عروسي و ازدواج با خاتون .. در صدر جدول بود .. بترتيب  تاريخ تولد و اسم خانداداش بعدش  عليرضا و بعد مليحه !!!؟؟؟ پس چرا اسمي از من برده نشده بود؟؟ نتوانستم تحمل كنم از پشت شيشه مامانم رو صدازدم خواب بود نشنيد زدم به شيشه و دوباره بلندتر صدايشان كردم درحاليكه با دست و قرآن به شيشه ميكوبيدم مامانم هراسان بلند شد و دويد سمت من كه داشتم گريه ميكردم .. در را باز كرد و درآغوشم گرفت وگفت : نترس لولوشم .. چشم سرمه اي من .. من اينجام .. ومن هق هق زنان خودم را فشردم به سينه مامانم و به قرآن اشاره كردم .. مامانم گفت : عجب ! قرآن هم ميخوني ؟ مباركه ! گفتم : مامان اسم من نيست .. اسم من در پشت جلد قرآن نيست .. چرا؟؟ مليحه كيه ؟؟ مامانم كه سعي  در لبخند زدن و خنديدن داشت سريعا قرآن را از دستم گرفت  و گذاشت لاي بقيه كتابها ودر حاليكه زير لب غرغر ميكرد دست و صورتم راشست و رفتيم پيش پاپا كه اوهم با شنيدن سروصداي وحشيانه من  از خواب بيدار شده بود وهنوزخودش را  از زير سايه درخت ها را بيرون نكشيد ه بود.. منو نشوندند روي تخت چوبي و مامانم اشاره اي به پدرم كرد و گفت بيا كمك كن عصرونه رو با هم بياريم  .. تنهايي نميتونم .. بچه هاگشنشونه.. پدرم با تعجب از فرمان مادرم اطاعت كرد و رفت  دنبال خاتون .. كمي بعد با عصرونه و چاي برگشتند و بعد از آن پاپا شروع كرد به ياددادن مجسمه سازي از سرب و گچ توي عروسكهايي كه دونيمشان كرده بود .. انگار نميخواست هيچ يادگاري از مليحه داشته باشد .. منهم مشغول يادگيري شدم اما فكر نبودن اسمم هنوز در كله ام مي چرخيد و آزارم ميداد .. شب كه شد چراغها ي حياط را روشن كرديم و همسايه ديوار كه البته باغچه هایمان ديوار نداشتند نيز با شام دست پخت طاهره خانم آمدند و من و فريده سرگرم بازي شديم .. از فريده پرسيدم اسم توهم پشت جلد قرآنتون هست ؟ گفت نه! و خنديد.. خيالم داشت راحت ميشد كه باخنده پرسيد قرآن چيه ؟ گفتم : كتاب خدا.. بازم پرسيد خدا چيه ؟ به آسمان اشاره كردم كه تاريك بود و ستاره ها گستاخانه و بي پروا به همه چشمك ميزدند.. و جفتمان زديم زير خنده .. گل آفتاب گردان  تنها عشق واقعي خورشيد است كه با غروب آن سرش را پايين مي اندازد تا چشمكهاي ستاره ها فريبش ندهند و صبح با طلوعش سربرميدارد و قامت راست ميكند و با افتخار به روي او لبخند ميزند..! بعد از شام ورفتن همسايه من زودتر از همه ودرحالي كه پدرو مادرم رفع خستگي ميكردند و سيگار ميكشيدند  دويدم داخل خانه و رفتم سراغ قرآن .. روي اسم مليحه را خط سياهي با عجله پوشانده بود و زير خط سياه نفر سوم من بودم .. و چهارم فاطمه  ولي اولين جرقه ترديد در ذهن من زده شده بود چرا؟؟؟بگذريم…مهر فرارسيده بود و مدارس بازشده بودند .. همه جا سرشار از شوق و ذوق و خنده و لبخند هاي خالصانه كودكاني بود كه براي اولين بار به مدرسه پاي مينهادند و ومنتظر و دلواپس و نگران نشان ميدادند.. همه با صداي رساي آقاي ناظم كه از بلندگوهاي مدرسه پخش ميشد وباراهنمائي كلاس بالائيها در صفهاي منظم ايستادند … ناخود آگاه نظم پادگان و سربازان در ذهنم بيدار شد.. خانم ليلاآبادي مديرمان آمدند .. سرود شاهنشاهي نواخته شد و آنهايي كه بلد بودند با صداي رسا  همراهي ميكردند.. انگار خود شاه ناظر و حاضر بود.. خدا شاه .. ميهن ..! سرود كه تمام شد.. خانم مدير شروع به سخنراني خسته كننده اي كرد كه حداقل مرا به خميازه وادار كرد.. دركنار خانم مدير دختركي هم سن و سال من ايستاده بود ..و من بيش از آْنچه به سخنان مدير و ناظم وبقيه گوش بدهم به او خيره شده بودم .. مدارس درتمام سطوح مختلط بودند بجز دبيرستانها كه مشكل اختلاط آنها هم بعد از تعطيلي مدارس حل ميشد… وقتي به كلاس پنج / الف  وارد شدم و همه هم شاگرديهاي پسر و دخترم را ديدم ترجيح دادم ته نشين باشم تا سرنشين .. چون امكان شيطنت در آخر كلاس بيشتر از نيمكت جلو بود.. هيچكس در كنار من ننشست.. تنها بودم .. تا اينكه در كلاس باز شد و خانم معلم  دست در دست همان دختركي كه در كنار خانم ديده بودم وارد شد..” برپــــــــا…! نميدونم اين صداي خروس نارس از دهان كدوم پسري صادر شد… همه ايستاديم و دوباره” بــرجـــــا” .. ديدمش .. قدش از همه ما بلندتر بود.. ” علي نژاد” بود اسمش .. وبخاطر سوابق متعدد مردودي در كلاس پنجم درجا ميزد و قاعدتا آنكس كه قدبلند تر و تابع تر بود بايد مبصر ميشد.. خانم معلم لبخند ميزد و با سربه همه سلام ميكرد ولي دخترك سياه چشم  هنو از كنار او تكان نميخورد..خيلي مغرور و از خود راضي نشان ميداد..در آن واحد 3 تصميم مهم گرفتم .. اول كم كردن روي مبصر .. 2- شكستن غرور آن دخترك خودخواه و سوم اثبات شايستگي و لياقت خودم به تمام مدرسه … من بايدحكومت ميكردم .. اين درخون و طبيعت من بود.. دومين تصميمم زودتر از آنچه كه فكرش را ميكردم فرارسيد .. خانم معلم وقتي ديد همه نيمكتها پر شده اند و تنها جاي خالي در كنار من بود .. مرا صداكرد .. رفتم.. گفت با اين قدت چرا رفتي ته كلاس ..؟ جواب ندادم .. دستور داد نيمكت جلو را خالي كردند .. براي من و رويا خانم ليلا آبادي .. اولين پيروزيم را در دلم جشن گرفتم .. نشستن يك دختر خودخواه در كنار پسركي  مغرور …!!!!!

پايان فصل هفتم

admin

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

اهدای پیراهن قهرمانی ورزش به مددجویان

چ جولای 7 , 2021