زندگينامه یک سالمند مقیم در مرکز( فصل 3)

نام من ؛ هيچ كس …!My name is no body….                                                

فصل سوم  :  مقصد ،  شمال غرب از جنوب شرقي

ما چون دو دريچه روبروي هم   آگاه ز هر بگو مگوي هم

 هر روز سلام و پرسش و خنده   هرروز قرار روز آينده  اكنون يكي از دريچه ها بسته است  نفرين به سفر كه هرچه كرد او كرد….!

حدود ساعت 10 صبح با صداي  خروسكي و سرفه هاي وحشتناك و گريه هاي بي امان من  ابتدا مادر و سپس پدرم سراسيمه از خواب ميپرند! واييي ساعت دهه ! صداي فرانك بود كه فردوس را به تلاش و تقلاي بيشتري وادار ميكرد… سريع دوشي با آب تقريبا” ولرم شيلنگ مثلا حمام مسافرخانه محقر ميگيرد ولي فرانك با ديدن اوضاع اسفناك حمام از دوش گرفتن منصرف شده و لباسهاي مرا عوض ميكند و سريع ساكها را جمع و جور ميكنند و از پله ها سرازير ميشوند به طبقه همكف ، فردوس براي تسويه حساب و گرفتن مدارك به نزد مسئول مسافرخانه كه هنوز مشغول چرت مرغوب است ميرود و مادرم با من و دوتا ساك به سمت در خروجي … پدر لباس شخصي پوشيده بود! مسافرخانه اي گفت : صبحونه تموم شده! پدر گفت : اگر هم مونده بود ما وقت خوردنش را نداشتيم فقط اين فلاسك مارو پر كن و مدارك مارو بده رفع زحمت كنيم .. مرد رفت  با فلاسك آبجوش برگشت و گذاشت روي پيشخوان و مدارك را هم تحويل پدر داد و خداحافظ…! ديگه از برف خبري نبود ولي سوز هميشگي كويرادامه داشت … عرض خيابان را رد كرديم.. سايه اتوبوسي قرمز رنگ از دور پيدا شد كه به ما نزديك و نزديكتر ميشد.. و اميد پدرو مادرم بيشتر… نزديكي اتوبوسي كه مارا دورتر ميكردباعث خوشحالي موقتي پدرومادرم شده بود..! راننده چندبار چراغهايش را روشن و خاموش كردكه سوالي بود از پدرم  آيا مسافريد؟ فردوس ساكهارا گذاشت زمين و ودست راستش را چندبار بالا پايين كرد و اتوبوس جلوي پاي ما توقف كرد… شاگرد شوفر شيشه را پايين داد و با سبيلهاي آويزون و لبهاي كبودش كه به سياهي ميزد پرسيد : كجا بسلامتي ؟ پدرم گفت : شما تا كجا ميرين؟ شاگرد فيلسوفانه جواب داد: تا جاييكه جاده و اتوبوس ياري كنند و به مقصد برسيم.. پدر انگار يادش رفته بود كجاست .. پرسيد هرجاكه آخرين مسافر به مقصدش برسد و آرام بگيره ، مامان پريد وسط مجادله اين دوتا و گفت : آقاي محترم ما مقصدمون تهرانه شما تا هركجا كه ميرين مارو ببرين؛ جادارين يانه؟ يا بريم به امان خداي شما؟ راننده خودش اومد پايين و گفت ما شمارو به امان خدايي كه رانندگي بلد نيست ول نميكنيم آبجي .. فعلا تا خود تهران همسفريم و بعدشم خدا؛ يا همون يزدان شما واوستا كريم ما حافظ شما !…ابروهاي مشكييش روگره زد و با اخم وتشر به شاگردش گفت :پسر وسايلشون رو بذارتو جعبه بجنب! شمام بفرمايين بالا بچه سردش ميشه ! پدررومادرم تشكر كردند وسوار شديم…راننده صندلي پشت سرش رو با تحكم به دومرد ميانسالي كه پيرتراز ظاهرشان نشان ميدادند؛ براي ما خالي كرد…انگار دلش لك زده بود براي حرف زدن و چه دل پري هم داشت…! ساعت از 11ونيم گذشته بود…پدرم نگاهي به ساعت مچي وستندواچ كوكيش انداخت ..ثانيه هاهم طاقت موندن نداشتند شاگرد اومد بالا و فين دماغشو كشيد بالا! راحتين جناب؟ راننده با عصبانيت جواب و با لهجه تهراني جوابشوداد ! بتو ربطي نداره برو اون دوتا عملي فلك زده رو جاشون بده روبوفه.. انگارنزنن ميميرن اين زهرماري رو..!شاگردش با لبخند چاپلوسانه اي زدوچشم اوستايي گفت و با لنگ رنگ و رورفته آويزونش راه افتاد ته اتوبوس..راننده دنده رو چاق كرد و گفت 14 ساعت ديگه هي جاده بروما برو…چشم روهم بذارين ووانكنين رسيديم تهرون خودمون..! سبيلاش عين فرمون دوچرخه آويزون بود مثل ابروهاش پرپشت..تا جابجا شديم و گرماي بخاري زد به پاهاي پدرومادرم يخشون وارفت… مامانم پرسيد : آقا؛ ازكجا فهميدين ما زرتشتي هستيم؟راننده جواب داد:مگه فهميدن جرمه آبجي؟ همون تيكه اي كه پايين حواله خداي ما فرمايش كردين لامپمون روشن شد..!مامان و بابام روبه راننده لبخندي زدند و برگشتند و مثل دوتا كفتر شروع كردند به بغ بغو…مامانم منو ازلاي پتوها كشيد بيرون و داد دست بابامو اونم زير بغلامو گرفت و آوردم بالاتا بچسبم به سقف اتوبوس…!دست و پازدنم بيهوده بود..راننده پرسيد: شاه پسره يا كاكل زري ؟ و خنديد..!مامانم جواب داد: بچه فقير فقرا چي ميشه ؛ يا دختره يا پسر.. سه تايي خنديدند..!اصغري بيا چايي بريز..مهمون داريم..مامانم جاي منو مرتب و تميز كرد و سرمو كرد زيرپتو.. چه طعم شيريني داشت شير مامانم.. تا يزد كه براي ناهار ايستاديم سه تايي خواب بوديم..صداي اصغري بيدارمون كرد:نيم ساعت واسه نماز و ناهاروقت داريم بجنبين جانمونين… !تا قم كه براي شام ايستاد..و شب آسمون آبي رو فتح كرده بود و ستاره ها چشمكاي زوركي ميزدن؛انگار ماه مجبورشون كرده بود بيدار بمونن..هوا تاريك روشن بود و سرد كه باراننده خداحافظي كردن فرانك و فردوس و بابام از راننده تشكر كرد و پرسيد اتوبوسهاي تبريز كجا واميستن؟ راننده قوسي به بدن خسته اش زد و وبا دستاش كوبيد روسينش وبا خميازه غرب ميدوني رو نشون دادكه هنوزشهياد نشده بود..!رسيديم ايستگاه اتوبوسهاي تبريز .. همه رفته بودند… مسافراي تبريز سحرخيزتر بودند ولابد كامروا…رفتيم داخل سالني كه اسم اتوبوسهارو زده بودن سردرشون؛ گرماي بخاري هيزمي بزرگي كه وسط سالن بود همه سرمازده ها رو جذب خودش كرده بود.. پروانه هاي دور شمع..! ماهم به جمعشون اضافه شديم اكثرا ترك زبان بودند و مهربون.. منو توبغل مامانم كه ميديدن راه واميكردن تارسيديم نزديك بخاري ..بابام رفت سراغ بلیط فروش و برگشت؛ فرانك تا 9شب براي تبريز ديگه اتوبوسي نيست.. نگراني تو چشماش موج ميزد مامانم خونسرد تر بودوآروم: خب ؛ تيكه تيكه ميريم … قزوين و زنجانم اتوبوس نداره؟ آقارو باش؛ تازه ميخواد مارو ببره اونور..ِيواشكي گفت،بابام سري تكون داد و رفت و سريع برگشت و گفت اگه تونبودي من چيكارميكردم فرانك؟ ايناهاش برا زنجان بليط گرفتم يه ساعت ديگه راه ميفته..! فرانك با افاده ساختگي گفت  خب حالا كه هستم .. بريم من آرشامو تميزش كنم ولباساشو عوض كنم توهم برو فلاسك رو پركن و صبحونه تهيه كنو زود بيا.. دم اتوبوسي رسيديم كه يكي داد ميزد زنجان جانمونه كسي داريم حركت ميكنيم .. سوارشديم..رسيديم زنجان و بعدشم ميانه و بستان آباد و نهايتش تبريز منتظرمون بود… تبريز مه آلود و خسته ومحاصره در ميان كوههايي كه انگار مواظب بودند ازجاش تكون نخوره… دو تا زلزله وحشتناك و تاريخي هم نتونسته بودتبريزي هاروبترسونه و دوباره و چندباره ساخته بودند.. چقدر اين مردم آذربايجان مثل سهند و سبلان مغرورند و استوار و ماندگار..! بابام از زنجان وتلفن رستوران به هم لباس ورفيق شفيقش حسين آقا خبرداده بود ساعت حركتمونو و حسين آقا و خاتون از يكي دوساعت قبلش در گارا‍ژ فردوسي نو دروازه تبريز منتظرمون بودند.. كولاك ول كن نبود… آسمون به سرخي ميزد كه رسيديم …بابام شيشه عرق كرده روبا دستش پاك كرد مثل برف پاك كن و دست تكون داد براي همكارش كه انگار سان ميديد از مسافراي اتوبوس و متوجه فردوس شدو خنديد و دويد سمت اتوبوس .. خاتون كه داشت تپل تر ميشد خودشو پيچيد لاي چادر مشكيش و سلانه سلانه و سربه زير و لبخند زنان رد پاي حسين رو گرفته بود و مواظب بود سر نخوره ..اتوبوس وايستاد و راننده به تركي گفت : ياتان اولماسين قالان اولماسين .. فرانك و فردوس جستي زدند و زود تر ازهمه پريدن پايين فرانك سكندري خورد ولي بابام زود گرفتش.. رنگ مامانم سفيد شده بود … منو سفت بغل كرد .. انگار حس ميكرد منم ترسيدم… حسين آقا با پالتونظاميش ابهتي داشت و فردوس غرورش رو با لباساش جا گذاشته بود و گذشته بود.. همديگرو مردونه در آغوش گرفتند واشكهايشان را سعي كردند از فرانك پنهان كنند… مردهانبايد گريه كنن؟ حسين با فرانك حال و احوال كرد و دستاي منو از زير پتو بوسيد و رفتند خرت و پرتهاي جا مونده از گذشته فردوس و فرانك رو از جعبه بغل اتوبوس فكسني بكشند بيرون.. خاتون با لبخند و متانت هميشگيش رسيد و فرانك و منو باهم كشيد زير چادر و آغوش گرمش .. اشكاشون هزاران دليل ناگفته داشت و وقت براي گفتن داشتن اين دوستاي قديمي …فردوس و حسين آقا با وسايل رسيدند و جمعشون جمع شد.. جمعي كه بزودي منها ميشدند به اجبار..! تاكسي گرفتند و رفتند به آدرسي كه حسين آقا به راننده گفت؛ خيابان صائب… بعد شهرباني ..راننده با احترام جواب داد باش اوسته جناب …! و راه افتاد…رسيديم به سر كوچه اي كه روي ديوارش تابلو زده بود” بن بست گاوداران”..و راننده با اشاره حسين آقا زد رو ترمز و راه افتاديم به سمت خونه اي كه ته اين كوچه بن بست بود و منزل برادربزرگ خاتون؛ ” بيوك آقا” كه بعد فوت محمد خان با خانمش زهرا و مادرش ” سارا” كه هنوز بانوي مقتدر خونه در اندشت بود.. كلون در كه فلزي بود و شكل كله شير بود توسط حسين آقا به درب چوبي كوبيده شد انگار سرشير درد گرفت داد زد تق تق تق.. چند لحظه بعد صداي مردونه اي پرسيد ” قاپي دوين؟ كيمدي ؟ ” حسين سرفه اي كرد و نفسش را داد بيرون وگفت : باز كن ماييم يخ زديم بابا…! در واشد و بيوك آقا نيشش باز شد تا فردوس وفرانك رو ديد: خوش اومدين … صفا آوردين .. بفرمايين..اونم با اون پالتوسبز ماهوتيش سبيلهاي داگلاسيش نشونه هاي خان زاده هاي مغرور به رخ ميكشيد … وارد شديم و زهرا اومد به استقبال فرانك و خاتون و رفتيم داخل اطاقي كه ساراتكيه داده بود به مخده و قليون ميكشيد و لبخندش اونو شبيه تابلو هاي مينياتوري كمال الملك ناصرالدين شاه كرده بود… فرانك منو داد بغل خاتون و زانوزد و ميخواست دست سارابانو رو ببوسه كه نذاشت و بغلش كرد فرانك رو و با سر جواب سلام باباموداد و به تركي از خاتون پرسيد اسم پسرگلمون چي بود؟ آخشام؟بده بغل من.. خاتون خنديد و گفت ننه! آخشام نه !” آرشـــــــــــام”….وهمه خنديدند و من در آغوش گرم و مهربان سارا جاي گرفتم..!

پايان فصل سوم

admin

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

زندگينامه یک سالمند مقیم در مرکز ( فصل4)

د ژوئن 14 , 2021
نام من ؛ هيچ كس …!My name is no body….                                                 فصل چهارم : هدف وسيله راتوجيه ميكند!!!؟؟؟ خدا حافظ اي آغوش گرم مادر.. خداحافظ اي گذشته كوتاه و مشترك 3 نفره… دوشنبه شب است و برف همچنان ميبارد ببار اي برف…  بباراي برف سنگين برمزارم … سفره رنگين وپارچه اي […]